ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق! جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق این شوری و شیرینی من خود ز لب توست صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق رخساره مردان نگر آراسته خون هنگامه...
بسا رنجها کز جهان دیدهاند ز بهر بزرگی پسندیدهاند سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو بهر دیگر کس است تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد برو...
همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد لیلی مُرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد روی ماهش کجا پنهون شده اون رفته کجا چرا از اون وره ابرا دیگه بیرون نمیاد نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف عکس چشمای قشنگ توی فنجون نمیاد منو کُشتی تو با این خنجر دوریت عجبه چرا از این دله دیوونه یه کم خون نمیاد مگه تو بیخبری موم رو پریشون میکنم...
" حین یقول العاشق لمعشوقته: «انی أعبدک» فإنّه یؤکد [دون أن یدری] أن الحب دیانة ثانیة... " وقتی عاشق به معشوق میگوید: «تو را میپرستم» [بیآنکه بداند] تصدیق میکند عشق، دین دوم است... نزار قبانی
چون وقت نماز، سجده گاهم بغل است گویند، که دین و مذهبم مبتذل است بگذار، در آغوش تو مومن بشوم بوسیدن لبهای تو «خیر العمل» است... از کنج لبت دلم عسل می خواهد یک بوسه و بعد از آن بغل می خواهد! آنقدر به من وعده نده...! حرف نزن!! اینبار فقط دلم عمل می خواهد!!! وقتی بهشت عزوجل اختراع شد حوا که لب گشود عسل اختراع شد! آهی کشید...
کسی چه می داند من امروز چند بار فرو ریختم چند بار دلتنگ شدم از دیدن کسی که فقط پیراهنش شبیه تو بود گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست … جوآن هریس، کفشهای آبنباتی
منم که گوشه میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک نوای من به سحر آه عذرخواه من است ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله گدای خاک در دوست پادشاه من است غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه من است مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی رمیدن از در دولت نه رسم و راه...
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمهی شبانه از توست من انده خویش را ندانم این گریهی بیبهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست فسون شدهی تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا؟ طوفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه، غم...
پاییز و مهر نشانهی کوچ ست، و ایل دلم سالها در سودای رسیدن به تو . . شاید آغوش کالم، میان پاییز فاصله، جا خوش کرده، که هنوز نرسیده است، به تــــــــــو رستا فتاحی